تاريكي‌هاي چشم درنا

مليحه صبوري
maliheh_saboori@yahoo.com

حالا نام ”درنا“ روي شاخه ي كوچكي بر ديوار تالار خانه نقش بسته و ثابت مانده بود. وقتي پدربزرگ وجود ش را بوسيله ي كاغذهاي پوشه ي جلد چرمي اثبات كرد ، دستور داد روي تالار درست جايي كه قاب عكس مادربزرگ بين دو طاقچه قرار داشت شجره ي خانوادگي را نقاشي كنند . وقتي نقاش قلم مو به دست ، لنگ روي شانه ي چپ ، قاب عكس را از جا مي كند تصوير مادربزرگ هزار تكه شد و تكه هاي مقوايي عكس مثل
فلس هاي ماهي روي زمين ريخت . پدربزرگ عصا را روي شيشه ها و پوسته هاي مقوايي گرداند و عصا به دست كنار چهارپايه ايستاد .نقاش همه ي رنگ هاي سبزي كه همراه داشت به هم زد و بين دو خط پهن قهوه اي رنگ تنه ي درخت قلم مو كشيد . پدربزرگ با همان قوز كمر و اندام كج شده تا رسم آخرين شاخه كوچك كنار چهارپايه ايستاده بود و فرمان مي داد. شاخه ها از چنان نظمي برخوردار بودندكه انگار نقشه اي ثابت براي همه ي زندگي هايي باشد كه برآدم هاي روييده بر شاخه ها مي بايستي مي گذشت . از آن گريزي نبود .وقتي درنا با سيني غذا وارد تالار شد و با خودش يك تكه آفتاب به داخل تالار اورد، پدربزرگ ضربه ي عصا را به ران نقاش زد و گفت : بنويس نديده خانم ...درناخنديد و با صداي بلند گفت :” درنا پدر جان ...درنا“ و به سمت شيشه هاي غبار گرفته ي رو به مهتابي رفت . حس كرد از بوي آجرهاي قرمز رنگ خانه و لاله ها و شمعدان ها ي روي طاقچه هاي تالار اشباع مي شود ، برگشت و يكبار ديگر نقاشي باسمه اي روي ديوار را برانداز كرد . لبخندي زد فكركرد: ” عجيب است كسي ناخوانده وارد خانه شود و اسم آدم راهم عوض كند .“ پدربزرگ نوك انگشت ها را زير اسامي نگه مي داشت ، گفت: هركدامشان باز يك لقب دارند ...درنا از اولين شاخه ي سمت راست شروع كرد به بررسي اسامي وقتي به نام قاآن خاتون رسيد پدربزرگ گفت : قاآن خاتون صبيه ي سلفيه ي چنگيزخان بوده و لقبش ...
وقتي هم نيمه شب پنج ضربه مجكم به در كوبيد ند ، از اتاق كوچك انتهاي تالالر بيرون دويد ، چراغ مهتابي را روشن كرد گفت : ” بالاخره آمد...“
مادربزرگ گفته بود : ” لاله شمعدان ها را مي دهي هرروز دستمال بكشند ، شمشير يادت نرود برق مي اندازي دوباره جاي اولش آويزان مي كني ، بخوابم آمده برمي گردد، از تنهايي در مي آيي و مي شوي سايه سر همه .“ و بعد درآن شب سردي كه دانه هاي درشت برف از ايوان به داخل تالار مي ريخت پلك ها را روي هم گذاشت و جان داد.
درنا حضور چنين مردي را كه تجسم پيري بود نه باور كزد و نه تصور مي كرد بتواند با چنين موجودي زندگي كند ،در راكه باز كرد پيرمرد با عصا پسش زد ، دنبالش مردي جوانتر با پوشه ي چرمي زير بغل و كت و شلوار سياهرنگ از پله هاي عمارت بالا رفتند ، دوتايي بي تعارفي روي مبل هاي قرمز رنگ نشستند كه حالا سايه هاي جارهاي آويزان سقف روي سرشان مي لرزيد . پيرمرد كاغذها را بيرون آورد، به درنا نگاهي ممتد اند اخت و عينكش را برداشت گفت : ” پس تويي؟ …“ بعد نوك انگشت را روي تنه ي درخت روي كاغذ حركت د اد و شاخه به شاخه اش را براي او تفسير كرد ، درنا حالا زادگاهش را با تصوير آدمها مي شناخت ، از تصور اين همه اسم بدون هيچ زمينه اي حيرت زده بود ...
پدربزرگ گفت :« معقول چشمه ها و شكل و شمايل مادرت را داري.» درنا وقتي نام پدر را روي يكي از شاخه ها ديد . ساكت ماند و ديگر حرفي نزد . وقتي مرد كت و شلواري را تا دم در بدرقه كرد ، از ميان درخت ها و حوض وسط خانه كه مي گذشت فكركرد ؛نشاني هاي مادربزرگ درست است او آمده تا نديده اش را ببيند اما وقتي پدر نوه او بوده طبعا درنا مي بايستي نتيجه ي او باشد اما پدربزرگ از هفت گوشه جلد هاي كتابهايي كه همراه داشتيه او اثبات كرد كه نتيجه يا نبيره بلكه بايد نديده او باشد چون درغير اينصورت عمر طولاني اش بيهوده خواهد بود .او امده تا آخرين چيزي را كه در دنيا امكان ديدنش براي هر موجودي پيش نمي آيد ببيند و به قول خودش سرش را بگذارد و بميرد ...
درنا در فرصتي كه پيرمرد براي قدم زدن به گردشگاه نزديك خانه مي رفت . مابقي
اثاثيه اش را از انتهاي تالار به زيرزميني منتقل كرد كه چند روز پيش ديوارهايش را رنگ زده بود چون نمي خواست مدام اورا به نام زن هايي صدا بزنند كه پدربزرگ مي شناخت و حضورگرم و زنده آنها را احساس مي كرد ، اين بود كه پدربزرگ نه تنها به قول خودش دار فاني را وداع نكرد بلكه روز به روز سرزنده تر شد طوريكه به جاي عباي نازكي كه روي دوش مي انداخت كت و شلوار تازه اي سفارش داد كه حالا به همرديف ها توصيه مي كرد مشابه اش را تهيه كنند و آخرين دكمه را طوري روي گردن بيندازند كه موجب آزار ناموس مردم نشود .
آن شب و قتي درنا در سياهي يرزمين عكس ها را از مايع ظهور بيرون مي كشيد،‌صداي تق و تق عصا را شنيد كه حيا ط خانه را طي مي كند و از پله ها پايين مي آيد ، پدربزرگ كليد برق را به نوك عصا پراند و سايه هاي پيري اش را داخل زيرزمين ريخت ، نگاهي به عكس هاي گيره شده به طناب انداخت وگفت :”اين ديگرچه جوربازي است درآورده اي؟ “
بعد درحالي كه عينكش را پايين بالا مي برد قوز كمر را بالا كشيد گفت : «اينها مثلا عكس آدميزاد است ؟ »
درنا سرش را كمي كج كرد تا شبيه يكي از عكسهاي روي طاقچه تالار شود .
همان موقع در مسير نگاهش دست زني بود كه داخل عكس ،خشكيده بود و كبود به قوطي خالي كنسرو چنگ زده بود .
پيرمرد نگاهي به دور و اطراف اندخت و تق تق كنان از پله ها بالا رفت . درنا روي صندوقچه چوبي نشست و به عكس صورت هاي له شده ، دست و پاي قطع شده ي زن ها و مردها روي زباله ها و جنين هاي پيچيده در كيسه هاي نايلوني خيره شد ، جلو آينه سنگي ديوار سعي كرد تصوير سركج شده اش را درنگاه پدربزرگ دوباره زنده كند ، بعد ساعتها به خودش نگاه كرد ، كو كويي در ساعتي كه مقدر بود مي خواند درنا گفت با خودش:”تقدير چيز بي معنايي است ، چون هرلحظه مي توان تغييرش داد اما چقدر ؟...بعد آن تغيير و قايع را عوض مي كند و دوباره مي شود تقدير تو ... پس تقدير خودش چيزي است كه در پايان اتفاق مي افتد يك حادثه ؟ …“

**


درنا گفت : همين آمدنم به اينجا حادثه اي است كه معنا دارد ...
فواد گفت : ”‌ اين ريز بيني كه تو را مي كشد درنا . تو را انتخاب كردم براي اين كار چون از خيلي وقايع دوروبرت ساده مي گذشتي اما...“
بعد گفت : ” پس بي دليل نيامده اي .“
درنا پاكت عكس ها را از كيف بيرون كشيد و روي ميز گذاشت و نگاهي به اطراف انداخت مردي با روپوش كوتاه سبز رنگ دسته بزرگي روزنامه روي سرش از سالن گذشت ، از ديوارهاي بلند شيشه اي دور تا دور سالن نور مي گذشت و همه زوايا را روشن مي كرد . شاخه هاي بلند انبوه آن سوي شيشه ، پشت سر فواد طرحي درهم ساخته بودند .
درنا گفت : « تو مرا انتخاب كردي چون پاهايي داشتم كسي توانست صبح تا شب دنبالت بدود و عكس هايي را كه مي خواستي بگيرد و تو بتواني با آن عنوانهاي تكان دهنده از تصور چشم هاي دريده ي آدمها وقتي خبرها را مي خوانند كيف كني و آنها تمام روز حادثه ها را دهان به دهان بچرخانند و حس كنند چيزي اتفاق مي افتد ، اتفاق هايي كه كسالت را دور مي كند و اعصابشان را در اثر تكرار كرخت مي كند .»
فواد گفت : ” تو راجع به چي حرف مي زني ، اگر منظورت آن دختر است بايد بگويم گزارشت را نمي توانم قبول كنم ، تو مي نويسي: نﺋونها ، ماههاي روي زمينند ، ماه هاي روي زمين چه ربطي دارد به جسد اين دختر بيچاره ؟...“
پشت شيشه زني با طره اي موي بلند بور روي پيشاني از سايه ي دست نگاه كرد و گذشت : فواد سر به زير انداخت و درنا موها را زير روسري برد.
درنا گفت : ” بايد بداني حالا آنجا توي آن مركز درماني ، چند نفر آدم جنين را انداخته اند داخل شيشه و گذاشته اند براي تماشا ، انهم وقتي دختر توي خيابانها آواره بوده و من
نمي توانم اين را تحمل كنم...“
فواد دست داخل موها برد . سرش را كه بلند كرد گفت : « ببين درنا اينجا بايد پايت روي زمين باشد ، اگر مي خواهي توي دفتر كار كني به پشت اين شيشه ها فكر نكن ، مگر وقتي تلفن زنگ بزند و از حادثه اي خبر بدهد ، تو نمي تواني يك مجموعه را به هم بزني ، اسم آدم ها را بياوري ، چون در حيطه ي كار تو نيست تو مي روي و عكست را مي گيري و از اين به بعد هم مي دهي لابراتوار براي چاپ نه اينكه داخل خانه ات و ...»
مردي گلدان بزرگي را با گلهاي كاغذي روي ميز گذاشت و روي عكس هاي قاب شده و ميز استيل را دستمال كشيد . فواد گفت : ” ممنون ، كافيست .“ مرد باز هم ادامه داد و دمي بعد كه سكوت طولاني شد مرد از ادامه كار دست كشيد و دور شد .
درنا از جا بلند شد و به كنار پنجره رفت ، باغبان شيلنگ سياه پهني را با خود مي كشيد و گل ها را آب مي گرفت ، درخت هاي بلند زير آفتاب سركشيده بودند و برق مي زدند ، پرچم هاي رنگي روي ديوار ها ثابت و بي حركت بودند ، درنا برگشت ودوربين را روي ميز گذاشت ، عكس ها را هم و بعد گزارش را روي شيشه ميز به سمت خود كشيد ، دوباره آنرا مرور كزد و گفت : ” راست مي گويي ، مثل شعر است، بين اين كلمات ضربه و خون وتز پاي در اوردن خيلي بي معناست ، دختري كه با ژاكت قرمز در بلوار راه مي رود و چراغ هاي نﺋون راه را روشن مي كنند چون آن شب آسمان ابري است معني نمي دهد ، تو مي خواهي پايت روي زمين باشد ،اما درست جلوي پايت جنيني افتاده و شكم زني دهان باز كرده ، اين حفره ها خيلي بزرگند كه با اين كلمات پر شوند ...“
فواد گفت : ” تقديرش اين بوده ، اگر همه را ربط بدهي به تقدير آرام مي شوي ...
درنا گزارش را داخل كيفش گذاشت ، گفت : ” تقدير همين لحظه اتفاق افتاد .“
وقتي از جلوي ديواره ي شيشه اي سالن مي گذشت يكبار ديگر لرزش نور را روي موهاي فواد به خاطر سپرد .

***

پدربزرگ به مهتابي آمده با عصا نرده ها مي كوبد داد مي زند : ” نديده ! چراغ ها را خاموش كن. “ . به تالار برمي گردد.
درنا مي رود تا كنار صندوقچه ي قديمي پدر تا آن كت و شلوارو كلاه لنيني چهار خانه اش را بردارد به تن كند و در آينه سنگي روي ديوار به خودش نگاه كند كه حالا بيشتر به بازيگر نقشي كمدي شباهت دارد تا خبر نگار صفحه حوادث روزنامه و ديگر نمي خواهد خاطره ي ذيگري را مرور كند تا باز بداردش از رفتن ، كليد را در قفل مي چرخاند و بي هيچ مكثي از سايه ي درختهاي سياه درختها مي گذرد تا ديوارهاي بلند دو طرف كوچه را طي كند و به خيابان برسد .
نوررديف نﺋونها درخت هاي سرتا سر بلوار را روشن كرده ، هيچ بادي نمي وزد و اثري هم از ابر درآسمان نيست . همان ماه سرد هميشه كه حالا سكون مي دهد به درختهاي بلند دو طرف خيابان و او مي بايست اين راه طولاني را طي كند ، آنهم در اين شب سوز گرفته كه نفس بالا نمي آيد ، قدم ها را محكم برمي دارد تا نرمي حركات هميشگي را نداشته باشد آنها با اين شلوار گل و گشاد كه كمرش را دوبارتا زده تا به قامتش راست در بيايد مدام از خودش مي پرسد : ” مردها ، چطوري را ه مي روند ؟ “ كلاه را تا روي ابروها پايين آورده و تكرار مي كند : ” چشم ها كه يكي است .مرد باشي يا زن فرقي نمي كند پس مربوط به اين پاها ست .“ از امتداد قدم ها ، سايه كوچك شده اي خود را روي زمين مي كشد ، سعي مي كند شانه ها را افتاده تر و زانو ها شكسته باشد ، كلاه را تا روي ابروها پايين مي آورد و دستها را توي سينه مي فشارد ، هلالي كه گردي ساخته سايه جنيني است كه پا به پايش مي آيد و خود را روي آسفالت خيابان مي كشد وقتي به سابه پل مي رسد ، ديوارهاي بلند و پناهش به خارش مي ارود كه ديگر نمي ترسد .
از دورهاي پياده رو مردي تلو خوران پيش مي آيد ، امتداد مهره هايش در خط قدم ها مدام جابه جا مي شود ، پاكشان به او كه مي رسد مي پرسد: ” داداش كبريت هس خدمتت ؟ “ درنا جيب هاي كت را مي گردد . تصور نمي كرد در اين نيمه شب يا هر نيمه شب ديگري آتش بگيراند براي سيگار مردي كه حتي ناي نگاه كردن به صورتش را ندارد . اما حضور مرد به وجودش قطعيتي مي دهد . از وقوع حادثه اي كه دارد خودش مي سازد لبخندي مي زند .
ماشيني سوت كشان از برابرش مي گذرد ، شال گردن سياه را مجكم تر دور دهان مي پيچد تا از زن بودن چشمها باقي بماند يا كه هيچ چيز .
آن دورهاي ميدان ، يك دايره ي قرمزرنگ پيدا مي شود . نور قرمز رنگ ميدان را دور مي زند و ازانتهاي بلوار سر مي كشد و پيش مي ايد و سرتا سر خيابان را خاموش و روشن مي كند ، چراغ گردان اتومبيل مي گردد و آرام آرام خيابان را طي مي كند ، دمي بعد به موازات آن صداي موسيقي تندي به گوش مي رسد . درنا به حاشيه پياده رو مي رود و پشت به ديوار بلند مي دهد . مثل طرحي بر ديوار بي حركت مي ماند ، از كلمات موسيقي چيزي در فشا نمانده ، دمي بعد آنسوي خيابان صداي گفتگو و به هم خوردن درهاي ماشين سكوت را پس مي زند ، دختر در محاصره ي مامورها و جوان هاست ، روسري اش را جلو مي كشد و موها را زير روسري مي برد ، درنا ميان پياده رو به تماشا ايستاده ، مامورها وجوان ها ، داخل اتومبيل ها جابه جا مي شوند و در يك خط آرام و كند پشت هم حركت مي كنند . سوز سردي در ميدان مي وزد و تابلوهاي تبليغاتي دور تا دور ميدان پررنگ تر مي شوند چراغ سر در مركز درماني روشن است.
از پله هايي بالا مي رود كه جنيني دورن مايع زرد رنگ آنجاست و دارد به خواب نيمه شبش ادامه مي دهد، قدم روي طرح هاي درهم و سياه و سفيد پله ها مي گذارد ، نقش هايي كه قدم ساخته اند تا كنار چهارپايه ادامه دارد . آنجا جنين داخل شيشه بزرگي سوار بر چهارپايه بلند چوبي است . كنار همين چهارپايه ” مرجان “ آمد و تي را به ديوار تكيه داد ، دانه هاي عرق روي پوست تازه اش جوشيدند ، تند و تند حلقه هاي موي روي پيشاني را به داخل هل داد ، طره اي بيرون سرگردان ماند ، نشست كنار درنا روي صندلي و پرسيد : ” شما خبرنگاريد؟“
درنا گفت : ” چند وقت است اينجا كار مي كني ؟ “ مرجان لبخند به لب گفت : ” بپرسيد تا چند وقت ديگر .“ بعد سررا به زير انداخت ، گفت : ” تا دنيا آمدن اين كوچولوي لعنتي.“
درنا گفت : ” مي تواني ببريش با خودت ؟ “مرجان پرسيد: ” كجا ؟ ...“ بعد سه دكمه بالاي ژاكت قرمز رنگش را بست و تي را بازيگوشانه تا كنار در روي زمين كشيد و از پله ها پايين رفت .
منشي سر روي ميز گذاشته و خواب الود است ، درنا تصوير برفك تلوزيون را خامش مي كند و روي صندلي به رد پاهاي درهم خيره مي شود و كلاه را جلوتر مي كشد .دكترِ شب از اتاق مقابل پيش مي آيد ، از همان وسط سالن داد مي زند : ” چيه عمو آمپول داري؟ “ جوابي كه نمي شنود دنبال منشي خواب آلود راه مي افتد ، مي گويد : ” بريم بابا يه نشه ي ديگه .“
صداي چرخش كليد از داخل خواب را از سر جنين مي پراند ،‌درنا يكبار ديگر آن چشم ها را مي بيند زير نور مهتابي وسط سالن و در عبور مايع زرد رنگ به رنگ قهواه اي روشن نزديك مي شود در يك پيچش آرام مايع از كرك هاي روي ملاجش مي گذرد و جباب هاي ريزي داخل مايع مي دود . با چشم هاي باز درنا را نگاه مي كند و كلمه اي را تكرار مي كند كه چيزي شبيه هجي كلمه ي ” آب“ است . درنا شيشه را از چهارپايه جدا مي كند وداخل ساك دستي مي گذارد . از پله ها پايين مي دود.

****

سپيده كه زد ، يك فوج ماهي قرمز و سياه به سايه هايي نوك مي زدند كه جنين و سايه اش شيشه توي آب ساخته بودند ، درنا با پيراهن سفيد كنار نرده ي سيماني حوض نشست و نوك بيلچه را در خاك باغچه فرو برد ، دستها را كه مي شست ، پلك هاي جنين زير نورآفتاب بسته بود و به نجوايي كه خيلي به او نزديك بود گوش مي داد ، آفتاب كرك هاي روي ملاجش را رنگ طلايي زده بود .
” اگر روزي دوباره سراز خاك درآوردي ، اگر انتخابي دركار بود ، سعي كن گلي ، گياهي چيزي شوي. چون كسي نشنيده گل ها همديگر را نابود كنند ، انوقت هم باز آدم ها مي رسند و اسمي رويت مي گذاردند ، نارون افرا يا سپيدار ، اهميتي ندارد چون مجبور نمي شوي بروي توي شجره نامه اي و آنجا ثابت بماني ، اينكه سرا از جاي ديگري درآوري به يك باور شرقي مربوط مي شود ، تو در شرق متولد شدي ، نه نامي برايت انتخاب شد و نه پايت به زمين رسيد ، از همين لحظه ريشه هاي اين درخت بالاي آرامگاه كوچكت تو را صدا مي زنند ، آرام مي خوابي و ذره ذره به تن ريشه ها نفوذ مي كني ، حتي اگر پرنده اي هم باشي باز مي تواني روي هر شاخه كه بخواهي بنشيني و هردرختي را خانه خودت بداني اما اگر دوباره سراز بطن گرم و تاريك زني شرقي درآوردي ، نترس ، شايد آنوقت ، روز ديگري باشد.“
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30304< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي